در شماره های اخیر نشریه ی اینترنشنال سوسیالیزم، بحث های قابل وجهی صورت گرفته است که بازتابی از مباحث گسترده تر جنبش کارگری گِرد سطحِ پیوسته رو به کاهش مبارزات کارگری در بریتانیا است. این مساله خود بخشی از یک پدیدهی وسیع تر جهانی است. اما بحث ها در این نشریه، با توجه به قلمروی فعالیت اغلب مشارکت کنندگان در آن، معطوف به بریتانیا است. بین نارضایتی طبقه کارگر از اجرای سیاست ریاضت اقتصادی و حمله به دستاوردهای آنان از یکسو، و فقدان اعتماد به نفس در اعضای اتحادیه های کارگری برای درگیرشدن در مبارزه ای بدون اتکا به بوروکراسی اتحادیه ها از سوی دیگر، شکاف بزرگی وجود دارد. پاسخ به این پرسش در کانون مباحث جاری است.
جُستار حاضر تلاشی است برای مشارکت در این بحث و درنگی بر برخی از استدلال های عنوان شده ازسوی مشارکت کنندگان در این بحث.
مساله روشن است. سطح مبارزات کارگری در بریتانیا به طرز بی سابقه و چشم گیری کاهش یافته است. سایمون جویس مساله را این گونه خلاصه میکند: ”از سال ۱۹۹۱ به این سو، هر ساله تعداد اعتصاب های کارگری کم تر از همه ی سال های پیش از ۱۹۹۱ بوده است.”
اهمیت این مساله در چیست؟ مارکسیسم خودکنشی کارگران را عنصری کلیدی در تغییرات اجتماعی می نگرد. اما این به معنای تمرکز صرف و یکجانبه بر اعتصاب ها و مبارزات کارگران در کارخانه ها نیست. سوسیالیستها می باید در همه عرصههای مقاومت درگیر شوند: اعتراض¬های خیابانی و تظاهرات؛ تشکل های دانشجویان، بازنشستگان و بیکاران؛ جنبش های علیه نژادپرستی و ستم بر زنان؛ مبارزه برای آزادی دگرباشان جنسی؛ جنبش برای آزادی ملی و علیه امپریالیسم؛ و بسیاری دیگر. هیچ جنبشِ مقاومت و یا مبارزه ی توده ی طبقه کارگر یا مردم تحت ستم نباید با سوسیالیست ها بیگانه باشد.
اعتراض ها و جنبش های خارج از محل کار نقش بسیار مهمی در پیروزی مبارزات ایفا میکنند، اما پیروزی در بسیاری از مبارزات اجتماعی یا سیاسی بستگی دارد به این که آیا این جنبشها از توانایی به حرکت درآوردن ظرفیت نهفته ی کارگران در محل کار برخوردارند یا نه؟ فعالیت کارگران در محل کار – گستره ای که در آن به مثابه ی طبقه کارگر تعریف می شویم و قدرت بالقوه ی ما در بالاترین حد خود است – در کانون هر تحلیل جدی مارکسیستی قرار دارد. کارگران با اعتصاب در محل کار و سازمان دادن خود، قدرت جمعی خود را درمی یابند. امکان تغییر شرایط حتا در کوچکترین اعتصاب ها، ولو به شکل ضعیف، بهوجود میآید؛ کارگران از منافع جمعیشان آگاه میشوند و ایدهها و نظراتی که آنها را از نظر جنسی، نژادی و ملی تجزیه میکند، به چالش میگیرند. این حقیقت با وضوح بیشتری نمایان می شود، هنگامیکه کارگران اقدام به برپایی اعتصاب در مقیاسی گسترده میکنند. ایده های آن ها گاه به سرعت در مقیاسی بزرگ تحول می یابد، زمانی که فرآیند مبارزه منجر به تقابل واقعیت زنده با آگاهی قبلی کارگران می شود و به ناگاه راه تغییر آگاهی آنان را می گشاید. بدون درگیرشدن کارگران در مبارزه ی سازمان یافته و برپا داشتن اعتصاب، که از ره گذر آن خود و ایدههایشان را تغییر می دهند، و سازمان دهیِ خود برای به چالش کشیدن نهادهای قدرت، حرکت جامعه به سوی سوسیالیسم ناممکن است.
بنابراین نه فقط درک این مساله که چرا اعتصاب ها بهطور تاریخی و بی سابقه کاهش یافته، بلکه چگونگی تغییر خود این واقعیت، امری حیاتی به شمار میرود.
اهمیت سیاست
در بررسی زمینه ها و علل فروکش جنبش کارگری استدلالهای مختلفی ارائه شده است. به¬رغم کاستی برخی از آن ها، این بحثها ما را در شناخت مسایل مهمی یاری رسانده است. برخی از مشارکت کنندگان در این بحثها، بر محل های کار، صنایع و اتحادیههای مشخص انگشت تاکید نهادهاند. این استدلالها، در بهترین حالت، معطوف است به تغییرات ساختاری در ترکیب طبقه کارگر یا تغییرات موجود در چارچوب قوانینی که در آن مبارزات کارگری صورت میگیرد.
برای تبیین این مساله که چرا سطح مبارزات کارگری این چنین نازل و تعداد اعتصاب ها اندک است، باید روی عوامل متعددی متمرکز شد. در بحثی با اهمیت بحث حاضر نمی توان نقش عوامل بنیادی تری هم چون تعادل نیروهای طبقاتی و وضعیت آگاهی سیاسی و طبقانی در درون طبقه کارگر را نادیده گرفت.
مارکسیسم، مشابهی سیاسی علم تقلیلگرای نیوتنی نیست. درک فرآیندهای پایهای در محل کار و تغییرات در چارچوبهای ساختاری که در آن اتحادیهها فعالیت میکنند، بخش لازم هر تحلیل جدی است، اما به هیچ وجه کافی نیست. پویایی مبارزه طبقاتی را نمیتوان به برآیند روندهای پایه ای در محل کار، یا به رابطه بوروکراسی اتحادیه با اعضا، و یا رابطه ی درونی جنبش اتحادیهای و چارچوب قانونی موجود فروکاست. مساله ی اساسی همانا ایده های غالب در میان بخشهای بزرگی از کارگران، یعنی همان آگاهی سیاسی و طبقاتی و اعتماد به نفس بخشهای قابل توجهی از طبقه است. این گونه روندهای طبقاتی با پیشرفت های اجتماعی و سیاسی گستردهتری مشروط می شود که نباید آن را نادیده گرفت. البته این روندی یکطرفه نیست؛ روی هم رفته، آن چه در تک تک محلهای کار و اتحادیهها اتفاق میافتد، بر چگونگی تعادل نیروها و اعتماد به نفس طبقاتی اثر می گذارد. اما نمیتوان آن سوی مساله را نیز انکار کرد: اثرات پویایی¬های سیاسی گستردهتر در جامعه، و آگاهی و اعتماد به نفس طبقاتی را بر همه ی وجوه مبارزه طبقاتی.
در سالهای ۱۹۷۲ و ۱۹۷۴، در دولت حزب محافظه¬کار بریتانیا، پیروزی کارگران معدن و باراندازها تاثیرات تحولآفرینی بر جامعه داشت. در کوچکترین اجتماعات کارگری و در هر محل کاری، میلیونها نفر (خواه خود در آن لحظه به¬طور کامل بدان آگاه بودند خواه نه) احساس و باور کردند چیزهایی که تغییر آنها پیشتر ناممکن بود، اکنون دستیافتنی است. تاثیر یک پیروزی قاطع برای طبقه¬ی ما به¬سان تغییر فصل است، ناگهان بوی بهار میپیچد، و افکار و احساسات میلیونها کارگر را تغییر میدهد و امکانهای جدیدی گشوده میشود.
در فرانسه، اوایل سالهای ۱۹۹۰، شرایط بسیار نامساعد و اعتماد به نفس کارگران بهطور اسف باری بسیار پائین بود. اتحادیهها، حتا در مقایسه با دوران پس از تاچر در انگلیس، ضعیف بودند، اعتصاب کم یاب بود و معمولا با شکست روبرو میشد. یک دهه فریب و دروغ دولتِ حزب سوسیالیست روحیهها را تضعیف کرده بود و سبب بالا آمدن جبهه ملی فاشیست شده بود. هنگامیکه دولت محافظه کاران در فرانسه با اعتماد به نفس طرح حمله به نظام رفاهی را اعلام کرد، فراخوان رهبران تشکل های کارگری تظاهرات نسبتا خوبی را به هم راه داشت، بی آن که هیچ نشانهای از تمایل به فراتر رفتن از یک اعتراض مرسوم دیده شود. اما کارگران راه آهن (با تشویق برخی از رهبران اتحادیه) ابتدا در NUERR و سپس در پاریس به خیابان آمدند و دیگر کارگران را به حمایت از خود فراخواندند. در پاریس حتا با شجاعت به اقدامی دست زدند که هیچکس برای سالها حتا جرات فکر کردن به آن را نداشت. آنها دست به راهپیمایی در اطراف انبارهای پُست زدند، و با طنین انداز شدن صدای اعتراض آنان در خیابان های پاریس کارگران پُست نیز از محل کار خود خارج شدند و به آنها پیوستند. ظرف تنها چند روز میلیونها کارگر از سراسر فرانسه به اعتصاب پیوستند. هر چند روز یک بار تظاهرات عظیمی صورت میگرفت و امواج آن به همه ی شهرها گسترش می یافت. فضای تازه ای گشوده شد که با جذب لایههای جدید، مبارزه ی جمعی حول مسایل سیاسی گسترده ای را در دستور کار جامعه قرار میداد. در چنین فضای بود که نژادپرستی و دیگر ایده های پوسیده به چالش کشیده می شدند. تاثیرات این فضا را می شد به روشنی در آگاهی گستردهتر کارگران اعتصابی در پاریس، هنگامیکه شبها متروها را برای افراد بی خانمان باز میگذاشتند تا بتوانند در مکانی گرم تر بخوابند، یا حضور صدها کارگر از بخشهای مختلف (راهآهن، معلمان، پُست، بهداشت، بی کاران و بسیاری دیگر) در جلسات سازمان دهی اعتصاب در فضایی تنگ و کوچک در شرق پاریس مشاهده کرد. صحنه هایی که تا چند هفته پیش از آن در تصور کسی نمیگنجید.
مبارزات کارگران، دولت را به عقبنشینی وا داشت (هر چند امکان دست یابی به پیروزی بزرگتری وجود داشت) و روحیه ی میلیونها نفر را تغییر داد. تا چند سال پس از آن فرانسه کشوری متفاوت و مظهری از رزمندگی، مبارزه جویی و اعتماد به نفس کارگران بود.
خلاف این امر نیز صادق است. پیشروی های سیاسی و شکست های بزرگ برای طبقه ی ما، می تواند بر شکل گیری ایده ها و رخدادها (یا فقدان آن ها) در میان میلیون ها کارگر موثر افتد. در نیمه ی دوم دهه ی ۱۹۷۰، رابطه ی بین بوروکراسی اتحادیه های کارگری و دولت حزب کارگر، و سیاست غالب در میان یک لایه ی کلیدی از نمایندگان/سخن¬گویان کارگران (وابسته به حزب کمونیستِ با نفوذِ آن زمانِ بریتانیا)، نقش تعیین کننده ای در شکل دادن به مبارزه داشت. در پی رونق سیاسی و صنعتی اوایل سالهای ۱۹۷۰، روند نزولی آغاز شد. مهمترین و آشکارترین نمونه، در پیوند با بحث های جاری در بریتانیا، شکستِ اعتصاب طولانی معدنچیان ۸۵-۱۹۸۴ است که به دنبال آن شاهد عقبنشینی و شکست بخش های مهم دیگری از کارگران در صنعت چاپ، هم راه با ملوانان و باراندازان بودیم.
این شکست ها روحیه کارگران – از کارگران کوچک ترین کارگاه ها و شهرها گرفته تا رهبران اتحادیه ها – را تغییر داد. اگر گردان های بزرگ شکست بخورند چه جای امیدی برای موفقیت دیگران در جنگ باقی میماند؟ در هر حال، شاید چپ بریتانیا در ناچیزانگاریِ جدی بودن این شکست ها و تاثیرات طولانی آن مقصر بوده است.
تغییرات ساختاری
برخی استدلال کرده اند که ریشهی اصلی پایین بودن سطح اعتصاب ها در تغییرات ساختاری در ترکیب طبقه کارگر در دهه های اخیر نهفته است. نیل داویدسون در صفحات این نشریه (اینترنشنال سوسیالیزم) این نظر را به روشنی بیان کرده است. اما استدلال های او دیدگاه جریان گسترده تری را منعکس می کند. جین هاردی و جوزف چونارا از جنبه های مختلف به استدلا های او پرداخته اند. در این جا مایلم چند ملاحظه را به آن ها بیفزایم.
تغییرات قابل توجهی در ترکیب طبقه کارگر در بریتانیا صورت گرفته است. این تغییرات (در ربع آخر قرن گذشته) با یک جابه جایی از صنایع تولیدی بهسوی بخش عمومی و صنایع خدماتی همراه بوده است. تصویر مشابهی نیز در سایر کشورهای اروپايی (بلژیک، فرانسه، ایتالیا و بخش هایی از اروپای شرقی) وجود دارد. اما بهرغم کاهش نسبی تولید، بریتانیا هنوز یازدهمین کشور تولیدکننده در جهان است. ۱۰۰ هزار کارگر در بخش هوا فضا، ۶۰۰ هزار در صنایع شیمیایی، ۸۵۰ هزار در الکترونیک و ۲ میلیون نفر در بخش ساختمانی کار میکنند. بریتانیا بهزودی بیش تر از تمامی سال های پیش خودرو تولید خواهد کرد، و بالاترین رکورد تاریخی تولید خودرو را در سال ۱۹۷۲ خواهد شکست.
تولید خودرو بزرگترین منبع درآمد صادراتی اقتصاد بریتاتیا است. هنوز ۱۴۳ هزار نفر در بریتانیا بهطور مستقیم در صنعت خودروسازی کار میکنند و بیش از ۵۰۰ هزار نفر در صنایعی که مستقیما وابسته به این صنعت است. تعداد کارگران در صنعت خودروسازی در مقایسه با یک ربع آخر قرن پیش کاهش پیدا کرده، اما این بهدلیل افزایش عظیم در بهرهوری است. وانگهی، این بدان معناست که توانمندی کارگرانی که این اتومبیل ها را تولید میکنند از هر زمان دیگر بیشتر است.
علاوه بر این، در سالهای اخیر تعداد کارگران صنایع خدماتی بهطور وسیعی افزایش یافته است. این بخش مراکز بزرگی را با ظرفیت بالقوه ی سازمانیابی طبقاتی شامل میشود. بررسی های اتحادیه یونیسون نشان میدهد که حدود ۱ میلیون کارگر در ۵ هزار مراکز تلفنی در بریتانیا کار میکنند که بیشترین تمرکز کارگران در این مراکز بین ۳۰۰ تا ۷۰۰ کارگر است. بی شک در این بخش ظرفیت برای سازمان دهی، مبارزه و اعتصاب وجود دارد، اما مساله این است که چگونه باید به این توانایی واقعیت بخشید.
نگاهی به صنعت خُردهفروشی مواد غذائی نشان می دهد که این صنعت زیر سلطه ی چهار شرکت غولآسای زنجیرهای تزکو، ازدا، سینزبوری و موریسن-به هم راه تقریبا پنج شرکت دیگر -کو اوپ، ویتروز، آلدی، لیدل و آیسلند – است. این شرکت ها تعداد بی شماری از کارگران را در فروشگاهها و مراکز بزرگ توزیع و پخش منطقه ای (معمولا با چند صد و گاه بیش از هزار کارگر) بهکار گرفتهاند. این درجه از تمرکز کارگران در این بخش، به آنها توان و قدرتِ بالقوه عظیمی میبخشد. در برخی موارد آنها به طور رسمی (در اتحادیه عمومی بریتانیا «GMB» ۱۱۷ هزار نفر از کارگران ازدا، و در اتحادیه فروشگاهها، توزیعکنندگان و کارگران مرتبط با آنان «USDAW» بیش از ۱۰۰ هزار کارگر تزکو) سازمان دهی شدهاند. در اینجا نیز مساله بر سر ساختار طبقه کارگر و یا ظرفیت آن برای مبارزه جمعی نیست، بلکه پرسش این است که چرا این سازمانها موثر/ تاثیرگذار نیستند. یکی از عرصههایی که در بریتانیا (و در سطح بینالمللی) رشد کرده، بخش عمومی است مثل معلمان، کارگران بخش بهداشت، کارگران شهرداری و غیره، که غالب آنان بخش مهمی از طبقه کارگر محسوب میشوند. آن چه در پیوند با این بخش از کارگران تغییر کرده است درجه ی “پرولتریزه شدن” آنهاست. بدان معنا که آزادی عملی را که پیشتر داشته اند از دست دادهاند و در عوض سطح مشابهی از نظم و انضباط مدیریتی – یعنی همان چیزی که کارگران بخشهای دیگر متحمل میشوند- جای گزین آن شده است. این مساله، این قِسم از کارگران را در مسیر تحول از طبقهای “در خود” به طبقهی “برای خود” به پیش میراند. نشانهی آن، این واقعیت است که این کارگران بهطور نسبی سازمانیافته اند و با درجه بالایی از سازمان یابی اتحادیه ای برپادارنده ی بخش اعظم اعتصاب هایی هستند که امروزه شاهدیم.
برخی استدلال میکنند که تغییری اساسی در اشکال سنتی کار ایجاد شده است و مشاغل موقت، پاره وقت، کار صفر ساعت غلبه پیدا کرده است. برخی چنان در تبیین این مساله اغراق میکنند که این پدیده را یک طبقه جدید با عنوان “پرکاریات” (precariat) مینامند. در بریتانیا تعداد کارگران نیمه وقت و کار صفرساعت افزایش یافته است، اما اولا، تعداد آنها اغلب بزرگنمایی میشود؛ بخش اعظم کارگران از کار تمام وقت و موقعیت شغلی امن تری برخوردارند. ثانیا، مساله این است که این کارگران چگونه میتوانند سازمان دهی شوند. بی ثباتی کار این کارگران بهخودی خود سبب نمی شود که آن ها نتوانند سازمان یابند. چنان که نمونه ی نسل پیشین از کارگران بدون ثبات شغلی و در آغاز سازماننایافتهای هم چون کارگران بارانداز در اواخر قرن نوزدهم در بریتانیا گواه این حقیقت است.
مساله اصلی در این جا همان است که در آغاز بدان اشاره کردیم یعنی وضعیت سازمان دهی، اعتماد به نفس و آگاهی در درون طبقه کارگر؛ و اینکه چرا مبارزه و اعتصابهای کارگری این چنین کاهش یافته است. سرمایهداری بهطور دایمی تغییر میکند و با آن سرشت مشاغل و کارها هم تغییر میکند. تا زمانیکه سرمایهداری وجود دارد این واقعیت نیز وجود دارد، اما این مساله چیز زیادی راجع به الگوهای کنش¬ها و مبارزات کارگری به ما نمی گوید. مساله کلیدی این است که آیا کارگران سازمانیافته هستند و یا میتوانند سازمان یابند. این ما را به مساله اساسی سازمانیابی جمعی و اتحادیه ای رهنمون میسازد.
اتحادیه، بوروکراسی و توده ی کارگران
عضویت در اتحادیه همه چیز را بیان نمیکند، وانگهی در زمانی که اتحادیهها نسبتا ضعیف بودهاند، مبارزات کارگری بزرگی صورت گرفته است. اما سنجه ی عضویت در اتحادیهها درک و تصویری چند از وضعیت سازمان یابی طبقاتی کارگران بهویژه در دموکراسیهای جا افتاده ای نظیر بریتانیا به دست میدهد.
تردیدی نیست عضویت در اتحادیه ها به نسبت سال ۱۹۷۹، که در بالاترین میزان خود یعنی یازده میلیون بود، کاهش پیدا کرده است. اکنون حدود یک چهارم از کارگران در اتحادیهها عضویت دارند. اما این رقم در بخشهای عمومی و خصوصی متفاوت است. در بخش عمومی ۵۵ درصد است و در بخش خصوصی ۱۴ درصد. در واقع، رقم یک چهارم، بالا بودن تمرکز در یک بخش و پائین بودن آن در بخش دیگر را نشان نمیدهد.
در مجموع هنوز حدود ۶.۵ میلیون نفر در اتحادیهها عضویت دارند. این تقریبا بیشتر از سالهای قبل از جنگ جهانی دوم است (فقط مدت کوتاهی در سالهای ۲۰-۱۹۱۹ عضویت در اتحادیه ها کمی بیش از امروز بود). کمیت فعالان اتحادیهها امروزه در بریتانیا بههمان میزان سال ۱۹۱۹ است، یعنی زمانی که شاید بریتانیا بسیار نزدیک به برآمد یک جنبش انقلابی کارگری بود. عضویت در اتحادیهها اکنون بیشتر از سال ۱۹۲۵ در هنگام پیروزی اتحادیه ها بر دولت (پیروزی جمعه سرخ)، یا اعتصاب عمومی سال ۱۹۲۶، یا ناآرامی بزرگ در خلال سالهای ۱۴-۱۹۱۰ و جنبش نمایندگان کارگران در همان سال هاست. این نمونههای تاریخی نشان میدهد که جنبش اتحادیهای در بریتانیا، صرف نظر از تعداد اعضای متشکل در اتحادیه ها، هنوز از ظرفیت مبارزه تودهای برخوردار است؛ مبارزهای که میتواند جامعه را تغییر بدهد. آمار دولتی حکایت از ۱۵۰ هزار نماینده کارگری در محل کار دارد که نسبت به تعداد ۳۰۰ هزار نماینده در سال ۱۹۷۹ کاهشی واقعی را نشان میدهد.
مساله کلیدی در این بحثها رابطهی بین تودهی اعضای متشکل در اتحادیه، نمایندگان کارگران در محل کار و بوروکراسی اتحادیه است. این نشریه زمان درازی است که با این تحلیل مشخص هم داستان است که شکاف فاحشی بین تودهی اعضا و بوروکراسی اتحادیه وجود دارد.
نقش اجتماعی میانجی گری بین کارگران و کارفرمایان که توسط بوروکراسی اتحادیهها اعمال میشود به این معناست که رهبران اتحادیه هم واره متزلزل و در نوسان اند: گاه با رهبری مبارزات به فشار از پایین پاسخ می دهند – دست کم برای حفظ موقعیت شان در اتحادیه و هم چنین از آن رو که کارفرمایان و دولت ها آنها را جدی بگیرند. اما آنان هم واره در تلاش اند که مبارزات را در درون مرزهای تعیین شده به وسیله ی مذاکرات در چارچوب مناسبات اجتماعی موجود نگه دارند و بدین سان از نبردهای سرنوشت ساز تن می زنند. این مساله شامل همه رهبران اتحادیه میشود. حتا چپ ترین رهبران اتحادیه ها، در نهایت به اقتضای جایگاه اجتماعی خود، وقتی مخاطرات بالاست تعلل می ورزند. تمام تجربههای تاریخی موید این تحلیل¬ است. اعتصاب عمومی ۱۹۲۶ در بریتانیا شاید گویاترین نمونه ی آن باشد.
هیچ یک از این ها بدان معنا نیست که می توانیم رهبران و یا مقام های اتحادیه را نادیده بگیریم و یا آن ها را دور بزنیم. آن ها در میان کارگرانی که نماینده شان هستند بهطور واقعی نفوذ دارند. جز در دوره های کوتاه انقلابی، تلاش بخش اعظم کارگران معطوف به بهبود شرایط زندگی شان در چارچوب پذیرش مرزها و محدودیت های نظام سرمایه داری است. این امر، به آگاهی “رفرمیستی” در میان اکثریت کارگران دامن می زند و جای پای رهبران اتحادیه را بر فراز سر کارگران سفت تر می کند. رهبران اتحادیه ها، بنا بر نقش اجتماعی خود، این آگاهی را به روشنی و به همان سان بازتاب می دهند که سازمان های سیاسی اصلاح طلب.
با این همه، مساله بسیار پیچیدهتر از دوگانه¬ی ساده¬ی بوروکراسی و تودهی اعضاست. اما، هرکس بر این تمایز بنیادین چشم فروبندد، مکان و جهت حرکت خود را در توفان مبارزه طبقاتی گم خواهد کرد.
برای داشتن تصویری بزرگتر، بحث بیشتری لازم است. هسته ی اصلی بوروکراسیِ اتحادیه را مقام های (اغلب غیرانتخابی) و رهبری تمام وقت در سطح ملی (معمولا دبیرکلِ برگزیده و مقام های اتحادیه در سطح ملی) تشکیل میدهد. بهعلاوه، انواع گوناگونی از لایههای بینابینی میان بوروکراسی و تودهی اعضای اتحادیه وجود دارد، از جمله کارگرانی که در محل کار خود بهطور واقعی مشغول به کار هستند. در اغلب اتحادیهها ردهی دیگری نیز وجود دارد که از آن بهعنوان مقام ها یا ماموران معمولی نام میبرند که نه کاملا بخشی از بوروکراسی اند و نه جزو تودهی اعضا محسوب میشوند. مثلا در اتحادیه معلمان، آنها سالانه انتخاب می شوند و بخشا بهشکل پاره وقت به کار معلمی می پردازند و بقیه ی وقت خود را به فعالیت های اتحادیهای اختصاص میدهند. آن ها نقش برجسته ای در زندگی درونی اتحادیه، تعیین جهت گیری های اصلی اتحادیه و مشارکت در تصمیمگیری ها برای فراخوانی اقدام در سطح سراسری ایفا میکنند.
اینها قِسمی از بوروکراسی اتحادیه نیستند، به تودهی اعضا بسیار نزدیک ترند و بیش از مقام های تمام وقت و رهبران اتحادیه در معرض فشارهای بی واسطه ی توده ی اعضا قرار دارند. اما آن ها در عین حال بخشی از اعضای عادی اتحادیه نیستند و هم چون آنان هر روز بر سر کار حاضر نمی شوند و در شرایطی مشابه با دیگر هم کاران خود کار نمی کنند. آن ها در واقع تودهای همگن نیستند، برخی از آنان پیوندهای نزدیکی با بوروکراسی دارند و به لحاظ سیاسی با آن هم سو هستند و برخی نیز به تودهی اعضا نزدیکترند. می توان گفت این لایه به مانند تسمه نقاله ای میان تودهی اعضا و بوروکراسی اتحادیه عمل میکند و مسیر وقایع را شکل میدهد.
الگوهای مشابهی در سایر اتحادیهها دیده میشود. مثلا در اتحادیه یونیسون، بوروکراسی ملیِ اتحادیه فراخوان برای بهبود دست مزدها، و اعتصاب برنامهریزی شده در اکتبر ۲۰۱۴ را لغو کرد. این مساله، شورشی نه تنها در میان توده ی اعضا، بلکه در بین لایههای “میانی” از جمله عناصری برپا کرد که به بوروکراسی و به رهبری اتحادیه وفادار بودند. در منچستر هم مقام های معمولی که به بوروکراسی اتحادیه وفادار بودند تصمیم به اعتراض گرفتند، هرچند که برای تبدیل شدن به اقدامی موثر چندان قوی نبود. با این وجود، هیچ یک از این تجربه ها سبب نمیشود که این لایه ها را در درون اتحادیه با توده ی اعضای آن یک سان تلقی کنیم.
برای رسیدن به هدف برپاییِ جنبشی از سوی پایه ها و اعضای عادی اتحادیه ها، با هر ظرفیتی برای کنش ورزی مستقل از بوروکراسی حاکم بر اتحادیه ها، راه درازی در پیش داریم. کسانی که در راه رسیدن به این هدف مصمم هستند باید با ابتکار و استفاده از هر فرصتی در راستای تحقق آن بکوشند. چنین آینده ای را می توان ساخت، اما نباید وانمود کرد که هم اکنون واقعیت دارد.
مشهورترین جنبش توده ی اعضا، کمیته کارگران کلاید در جنگ جهانی اول بود که عبارت زیر را بهعنوان شعار خود برگزیده بود:
“تا جایی از مقامهای اتحادیه حمایت میکنیم که به درستی کارگران را نمایندگی کنند، در غیر این صورت، ما خود بلافاصله به طور مستقل اقدام خواهیم کرد.”
با بوروکراسی و علیه بوروکراسی
کریس هارمن میگوید لازم است که “هم با بوروکراسی و هم علیه آن” باشیم. این امر حتا در هنگامه ی برآمد موج بزرگی از مبارزات اعضای اتحادیه ها – همانگونه که شعار کمیته کارگران کلاید و تجربه ی مبارزات اوایل سالهای ۱۹۷۰ نشان میدهد – صادق است.
هم واره بین اقدامات مقام های اتحادیه و سایر اعضا روابط متقابلی وجود دارد. در واقع تقابل خام/ زمختی میان اقدامات “ناب/ یک دست” تودهی اعضا و مبارزه برای اعلام فراخوان رسمی به اقدام وجود ندارد. هرچه فعالیت تودهی اعضا بیشتر باشد فشار برای اعلام فراخوان رسمی بیشتر میشود که این به نوبه خود لایههای هرچه بیشتری از کارگران را به حرکت درمی آورد. نکتهای که کریس هارمن به آن اشاره میکند در واقع به این معنا نیست که بهطور متناوب از حمایت به مخالفت با بوروکراسی و یا از تشویق به تقبیح رهبران اتحادیه روی آوریم. بلکه میخواهد بگوید که در همان حال که روند دایمی کار در کنار و با بوروکراسی وجود دارد، هم زمان تنش و مخالفت با آن نیز وجود دارد. ایجاد تعادلی مناسب در این میان، هنری دشوار و یکی از بزرگ ترین چالشهایی است که امروزه فعالان سوسیالیست در اتحادیهها با آن مواجه اند. به همان سان که افزایش نفوذ سوسیالیستها در بین کارگرانی که چشم به بوروکراسی – به ویژه عناصر چپ تر آن- دوختهاند، امری است سخت و خطیر؛ تقبیح و افشای ساده ی بوروکراسی یا فروافتادن در دام دنبالهروی از عناصر چپ آن سهل و آسان است.
لازمه ی کاربست این هنر در عمل این است که دریابیم راه مواجهه با این دشواری، اتخاذ مواضع انتزاعی چپ نیست. بلکه باید دو کار را همهنگام انجام دهیم: نخست آنکه، در صدد سازمان دهی اقلیتی برآییم که میخواهد بجنگند (اقلیتی که بر محدودیتهای بوروکراسی و از جمله جناح چپ آن آگاه است)، و صدای رسای آن باشیم. دوم اینکه هم زمان، با شمار بیشتری از کارگران که هنوز تحت نفوذ بوروکراسی هستند و میخواهند با آن کار کنند ارتباط گرفته، تلاش کنیم که بر آنها تاثیر گذاشته و آنان را با خود هم راه کنیم. این لزوما به معنای درگیر شدن و ارتباط با بوروکراسی و بهخصوص جناح چپ آن بهشکلی جدی است.
راه میانبری وجود ندارد. نه جدا شدن و برپایی فوری و بی درنگ تشکلی جدید و رها کردنِ کارگرانِ تحت نفوذ بوروکراسی راه چاره است و نه به سادگی محکوم کردن بوروکراسی و درخواست مستقیم از کارگرانی که هنوز تحت نفوذ بوروکراسی قرار دارند. یک روی کرد جدی همانا مبتنی بر نگرشی است که رئوس آن را تروتسکی در نوشتهاش در باره ی تاکتیک جبههی متحد مطرح کرده است.
این واقعیت که در دوره ی حاضر کارگران عموما از ظرفیت اقدام به اعتراض در ابعاد قابل توجه و مستقل از بوروکراسی برخوردار نیستند و هنوز به فراخوانهای رسمی عمدتا پاسخ عالی میدهند، نشان میدهد که مساله ی رهبری به ویژه مهم است. در سال ۲۰۱۱ هنگامیکه دولت لایحه ی بازنشستگی را تصویب کرد، اگر اتحادیههایی که از سوی چپها رهبری می شدند با هم متحد شده، فراخوان اعتصاب می¬دادند، امکان به بار آمدن نتیجه ا ی متفاوت وجود داشت. از همین روست که نامزدی سوسیالیستها برای مقام های اتحادیه همچون مدیران اتحادیه سراسری و مشابه آن کار درستی است. زیرا این امر میتواند بیش از پیش اعلام فراخون های اقدام را تضمین کند و با توجه به سطح آگاهی موجود در میان کارگران نقش اساسی در بهحرکت در آوردن آنان ایفا کند. البته کسب مقام های اتحادیه ای برای سوسیالیست ها همواره این ریسک را دربر دارد که خود به عناصر بوروکراتیک بدل شوند، به همین دلیل همیشه باید به شبکه/ پایگاهی که از آن برخاسته اند پاسخگو باشند و به سوی پایه ی اجتماعی طبقه کارگر جهت گیری کنند.
اتحادیهی جنبش اجتماعی
بسیاری از رهبران چپتر اتحادیهها ایدههای خود را در پیوند با مدلی از اتحادیه گرایی که امروزه مورد نیاز است بیان کردهاند.
رهبری “مقاومت متحد” که بهوسیله مک کلوسکی هدایت میشود، ایده عضویت اجتماعی (community membership) و باز کردن اتحادیه بر روی بیکاران، بازنشستگان، دانشآموزان و دیگران را مطرح میکند. این تدبیر، ابتکاری جدی است و اقدامات بسیار خوبی را امکانپذیر ساخته است، و نقش اساسی در مبارزه علیه بستن مالیات بر “اتاق خواب اضافی” بازی کرده است. “مقاومت متحد” همچنین نقش کلیدی در ابتکار عملهای سیاسی نظیر “مجامع مردمی علیه ریاضت اقتصادی” ایفا کرده و اعتصابهای مهمی را رهبری کرده است.
در دیگر اتحادیهها، از جمله شاخص ترین آنها، پی. سی. اس (اتحادیه کارکنان دولت)، و بهویژه اتحادیه ملی معلمان، تاکیدهای نسبتا متفاوتی از سوی رهبران چپ آنها در پیوند با اتحادیهی جنبش اجتماعی صورت گرفته است. ریشههای این مدل از اتحادیهگرایی در یک دههی گذشته را باید در تجربه ی جنبش کارگری کشورهای در حال توسعه مثل آفریقای جنوبی، کره جنوبی، برزیل و فیلیپین جست وجو کرد. اما امروزه در جنبش اتحادیهای بریتانیا همانندی های آشکار این مدل از اتحادیهگرایی اغلب با نمونههای اخیر آن در ایالات متحده آمریکا، بهخصوص معلمان در ویسکانسن و شیکاگو مقایسه میشود. رهبر اتحادیه معلمان ویسکانسن، باب پیترسن، این مدل از سازماندهی اتحادیهای را به روشنی مدل “زیرپاییِ سه پایه” می نامد، به معنای سازماندهی در محل کار، فشار بر سیاستمداران، و دسترسی به جماعت های (community) گستردهتر. در واقع، همین مدل بهوسیله ی اتحادیه معلمان شیکاگو تکرار شد، و پیروزی آنها در نبردی در سال ۲۰۱۲ به اعتبار این رویکرد به سازماندهی افزوده است.
از منظر ما سوسیالیستها اتحادیهگرایی هرگز محدود به منافع تنگنظرانه و فرقهای نبوده است، بلکه دربرگیرنده مسائل سیاسی است و محل کار را به بخشهای دیگر “کامیونیتی” (ترجیح میدهم آن را محلهای زیست کارگران بنامم) پیوند میدهد. ما همواره موافق با ایجاد بهترین نوع ممکن سازمان یابی اتحادیه ای هستیم. ساختن اتحادیهها بدون مبارزه امکانپذیر نیست. و ناگفته پیداست که مدلِ اتحادیه ی جنبش اجتماعی به تنهایی منجر به تغییر بنیادی در میزان عضویت در اتحادیهها، انتخاب نمایندگان کارگران، و … نخواهد شد.
رالف دارلینگتون بهدرستی استدلال میکند که پیوستگی تاریخی محکمی بین سطح بالای اعتصابهای سراسری و دورههای رشد سریع اتحادیه و سنت نیرومند جنبش نمایندگان کارخانه در بریتانیا وجود دارد. این امر بهویژه در سالهای۲۰-۱۹۱۰، ۴۳-۱۹۳۵ و ۷۴-۱۹۶۸ به نحو چشمگیری نمایان بود و از ساخته شدن اتحادیهها در متن مبارزه و ستیز حکایت میکند. تفاوتهای قابل توجهی بین بریتانیا و ایالات متحده آمریکا در الهام گرفتن از این مدل وجود دارد. مثلا در ویسکانسن کار سازمان دهی در پایه صورت گرفت و به بیرون به سوی “کامیونیتی” فراروید. در آمریکا معمولا مبارزه ی محلی، منطقهای و یا شهری بالاترین اقدام بهشمار میرود، در بریتانیا اما اینگونه نیست و اتحادیه ها (همانطور که در سالهای اخیر به فراوانی نشان دادهاند) ظرفیتِ فراخوانیِ اقدام موثر در سطح سراسری را دارند. تمایل برخی از رهبران چپ اتحادیه ها به تاکید بر اقدامات محلی، نباید باعث کم رنگ کردن اهمیت اقدام در سطح ملی شود، و یا مسئولیت رهبری سراسری اتحادیه ها در اعلام فراخوانها نادیده گرفته شود.
مارکسیسم محاسبه احتمالات نیست
سایمون جویس مینویسد: “هرچند برای مارکسیستها درک امکان های موجود در هر لحظهی تاریخی مهم است، اما مهمترین خدمتی که ما به جنبش کارگری میتوانیم ارائه دهیم نه برجسته کردن هر آنچیزی که ممکن است اتفاق افتد بلکه ارتقای آگاهی و درک از آنچه که بیش از همه محتمل است وقوع یابد.”
البته همواره باید ارزیابی هوشیارانه ای از محتملترین رخدادها داشته باشیم و از اغراقگویی پرهیز کنیم. همیشه این خطر وجود دارد که هر مبارزه را پیشدرآمد یک پیروزی بزرگ بنگریم و در بارهی ابعاد آن راه اغراق بپماییم. چپ های بسیاری بوده اند که در این دام افتادهاند. اما تلاش درست جویس برای مقابله با این خطر او را به سوی تبدیل شدن به یک مفسر نظارهگر می کشاند تا یک فرد فعال که در پی تاثیرگذاری بر جریان وقایع است.
فراتر از همه اینکه ما رزمنده و انقلابی هستیم و باید در پی تغییر جریان وقایع باشیم. من کاملا با این استدلال مارک اوبرایان موافقم که آنچه را او ” فعلیت اعتصاب” می نامد، یعنی ظرفیتی نهفته که میتواند اتفاق بیفتد، در مرکز تفکرمان قرار دهیم؛ وگرنه این خطر وجود دارد که پیشاپیش با نادیده گرفتن اهمیت مبارزه برای سازماندهی اعتصاب، مبارزه را به سطح تبلیغات فروبکاهیم و یا آن را با تمرکز بیش از حد در جای دیگر نظیر سلامتی و ایمنی کار و نمونه هایی از این دست جای¬گزین کنیم.
سال ۲۰۱۱
اعتصاب۳۰ نوامبر ۲۰۱۱ کارگران بخش عمومی بر سر حقوق بازنشستگی در بریتانیا بزرگترین اعتصاب یک روزه پس از سال ۱۹۲۶ بود. از اینرو شناخت زمینه های تکوین این اعتصاب بزرگ واجد اهمیت است.
تا اواخر سال ۲۰۱۰، روحیه ی مقاومت در میان کارگران علیه سیاست ریاضت اقتصادی دولت اندک بود. با وجود آنکه چپها خواهان مقاومت در مقابل ریاضت اقتصادی بودند، اما این مبارزه ای سخت و نفس گیر بود زیرا بخشهای بزرگی از طبقه کارگر تا اندازه ای متقاعد شده بودند که دولت پول ندارد و نیاز به کاهش کسری بودجه دارد. آنچه آغاز به تغییر کرده بود، سازمانیابی کارگران در محیط های کار نبود بلکه فوران ناگهانی اعتراض های دانشجویی در نوامبر۲۰۱۰ در میلیباند بود، که تاثیر شگرفی بر لایههایی از طبقه کارگر گذاشت و ناگاه این ایده را که مقاومت امکان پذیر است در فضای عمومی پراکند. پس از آن، تظاهرات ۲۶ مارس اتحادیهها علیه ریاضت اقتصادی (بزرگ ترین تظاهرات رسمی اتحادیهها در تاریخ بریتانیا که نیم میلیون نفر در آن شرکت کردند) و اعتصاب اتحادیه دانشجویان در مارس ۲۰۱۱ از راه رسید. شون ورنل درست میگوید که: “اعتصاب بدون تلاش مصممانه لایههایی از سوسیالیستها در درون اتحادیه نمیتوانست اتفاق بیفتد.”
در این میان، تغییر فضای سیاسی جهانی نیز نقش موثری ایفا کرد. انقلاب تونس و مصر در اواخر ۲۰۱۰ و اوایل ۲۰۱۱ به احساسات دست کم لایههایی از فعالان اصلی سوخت می رساند. اگر آنها توانستند مبارک را سرنگون کنند ما هم میتوانیم با کامرون مبارزه کنیم. اما به محض اینکه دولت رئوس توافقات در مورد بازنشستگی را با نیرنگ هرچه تمامتر مطرح کرد، رهبران اتحادیه بنا به عادت مالوف بهطور فاجعه باری بر سر کارگران معامله کردند و شکست سنگینی را بر جنبش تحمیل نمودند. بدین سان، شانس پیروزی از دست رفت؛ پیروزیی که میتوانست شرایط را تا حد قابل ملاحظهای تغییر دهد. افرادی مانند لیدون، اوبراین و شون ورنل در این باره که آیا این اعتصاب را باید یک اعتصاب تودهای بوروکراتیک خصلت بندی نمود بحث کرده اند، اما آن چه به مراتب مهم تر است لزوم توجه به این هشدار کریس هارمن است:
“در اغلب مبارزات جاری جدایی و یا تقسیمبندی غیرقابل نفوذی وجود ندارد. بوروکراتهای اتحادیه ممکن است که حرکتی را از بالا و کنترلشده آغاز کنند. اما این همواره به معنای موفقیت آنها در تحمیل خواست خود به کارگران (که به فراخوان آنها جواب مثبت دادهاند) نیست. وقتی کارگران حرکت خود را آغاز می کنند، در جریان نبرد به ظرفیت خود آگاه میشوند و این همیشه تهدیدی برای بوروکراسی اتحادیه محسوب میشود. در واقع، این دلیل محکمی است که چرا درست در هنگامیکه کارفرماها از نمایش قدرت طبقاتی کارگران به وحشت میافتند، رهبران اتحادیه ها برای خاتمه دادن به مبارزه تلاش میکنند.”
نمونه های واقعی نیز گواه درستی نظر هارمن است: اعتصاب تود ه ای در سال ۱۹۸۵ در دانمارک ابتدا توسط بوروکراسی اتحادیه کنترل می شد، اما در ظرف تنها چند روز کنترل از دست بوروکراسی خارج و کشور فلج شد. در طی این دوره، ابتکاراتی که توده کارگران به خرج میدهند بسیار فراتر از آن چیزی بود که رهبران اتحادیه تصورش را میکردند. نمونه ی دیگر اعتصاب توده ای ۱۹۹۵ فرانسه بود، که همانگونه که پیشتر اشاره شد، از سوی رهبران اتحادیه آغاز شد، اما پویایی حرکت کارگران سبب شد که برای مدتی کاملا خود را از قید محدودیت های بوروکراسی برهاند.
در هر مبارزه واقعی، سوسیالیستها ممکن است با محاسبه ی احتمالات، امکانِ فراتر رفتن از محدوده ی تعیین شده از سوی رهبران اتحادیه را نامحتمل بدانند. اما خطا است هرآینه این امر بهانهای برای عدم دخالت فعال سوسیالیستها شود. وظیفه سوسیالیستها به حداکثر رساندن فعالیتها و ابتکارات تودهای است که از محدودهی بوروکراسی رهبری اتحادیه فراتر رود. در این باره، اوبرایان مثالهای جالبی از تلاشهایی ارائه میدهد که در سال ۲۰۱۱ در لندن، و لیورپول صورت گرفت. مثلا در شرق لندن فعالان محلی نه تنها پیکتها بلکه تجمع های روز اعتصاب را سازمان دادند، گروههای مختلف اعتصابی را دور هم جمع کردند و شبکههای محلی درهم تنیدهای بهوجود آوردند. صدها نفر در خیابانهای لندن برای رسیدن به مرکز اصلی تظاهرات لندن به راه پیمایی پرداختند. هرچند این حرکت نتوانست راهِ عقبنشینی رهبران اتحادیه را سد کند ولی با این وجود تلاش آنان برحق بود.
راه طی شده پس از ۲۰۱۱
عقبنشینی اتحادیهها در اواخر ۲۰۱۱، شانس برپایی اعتصاب در مقیاس بزرگ را از بین برد که میتوانست یورش دولت به حقوق بازنشستگی بخش عمومی را درهم بشکند. در جریان رشد جنبش اعتصابی حول مساله ی بازنشستگی امکان تغییر تعادل نیروهای طبقاتی و گشودن افق های جدیدی از مبارزه وجود داشت. عقبنشینی به این معنا بود که این ظرفیت بالقوه تحقق پیدا نکرد و طبقه ی ما متحمل شکست شد. اما الگوی مبارزه پس از آن چگونه است؟ تصویری کلی از چند اعتصاب وجود دارد. با این همه موقعیت پیچیده و متناقض است. با وجود شکست مبارزه بر سر مساله ی بازنشستگی، اما اتحادیههای بزرگِ بخش عمومی در هم نشکسته اند. تعرض بی وقفه به سطح دست مزدها ادامه دارد و خصوصیسازی مشاغل در بخش عمومی، باعث شده است که بسیاری از کارگران این بخش مشاغلشان را از دست بدهند؛ وضعیت خدمات بدتر شده و شرایط زندگی بسیاری از کارگران سختتر شده است. اوضاع به گونهای است که کارگران در مقیاس سراسری بدون تکیه به رهبری از بالا اعتماد به نفسی برای اقدام مستقل ندارند. با این وجود، تشکل های کارگری در قلب نقاطی که در سال ۲۰۱۱ مرکز اعتصاب بودند، دست نخورده باقی مانده است و به رغم عقب نشینی ها، به طور کامل تضعیف نشده است و حتا در برخی بخشها نظیر مدارس تعداد اعضا و نمایندگان آنها بیشتر شده است.
در بسیاری موارد، فعالان کارگری در سالهای ۲۰۱۳ و ۲۰۱۴ در اتحادیههای بزرگ بخش عمومی قادر شدند برای فراخوانی اقدام به رهبران اتحادیه فشار وارد کنند. و هرگاه فراخوانی برای اقدام در مقیاس بزرگ داده شده است با پاسخ شایسته ی کارگران روبه رو شده است. در سال ۲۰۱۳ دو اتحادیه معلمان در اقدامی مشترک برای دست مزد و شرایط بازنشستگی اعتصاب کردند. هر چند این اقدام مانع حمله بیشتر کارفرماها به شرایط کاری معلمان شد، اما باز هم به شیوه آشنا اعتصاب تقویت نشد و رهبران هر دو اتحادیه عقبنشینی کردند، و امکان کسب دستآوردهای بیش تر از میان رفت.
در سال ۲۰۱۴ فرصت بزرگ دیگری برای پیروزی و تغییر تعادل نیروهای طبقاتی بهوجود آمد که بهوسیله رهبران اتحادیه عقیم ماند. در ماه ژوئیه یک و نیم میلیون نفر از کارگران شهرداریها، کارکنان مدارس و بخش خدمات برای دستمزدهایشان اعتصاب کردند. نمونه ی دیگری از توانمندی جنبش که میتوانست به پیروزی واقعی برسد و تاثیر طبقاتی گسترده ای داشته باشد، اما بار دیگر اعتصاب تقویت نشد و رهبران اتحادیه عقبنشینی کردند.
در پاییز ۲۰۱۴ شاهد الگوی ناامیدکننده ی مشابه ی دیگری بودیم، هنگامیکه نیم میلیون کارگر بخش بهداشت بهنحو درخشانی به فراخون اعتصاب برای دستمزد پاسخ مثبت دادند و برای اولین بار ماماها نیز به آنها پیوستند. این حرکت که در عین حال نماد دفاع از خدمات بهداشت ملی علیه تلاش دولت برای خصوصیسازی آن بود با استقبال گسترده ی مردم روبه رو شد. این اعتصاب می توانست سرآغاز حرکت های بیشتری باشد، اما متاسفانه بازهم این اتفاق نیافتاد. و بالاخره، در تازهترین نمونه، در پاییز ۲۰۱۵، شاهد واکنش افتضاح رهبران اتحادیه در برابر قلع¬وقمع مشاغل در بخش صتعت فولاد بودیم؛ در هنگامیکه یک کمپین اعتراضی مصمم، و تظاهرات و اقدامات گره خورده با یک مبارزه سیاسی علیه خصوصی سازی، میتوانست وضعیت را تغییر دهد.
الگوی حرکت¬های اعتراضی همواره بدینگونه بوده است که کارگران، فعالان و مقام های پایین اتحادیه، برای مقاومت در مقابل تعرض کارفرمایان و دولت فشار آوردهاند و در پی آن رهبران اتحادیه رای به اعتصاب داده اند و فراخوان اعتصاب با استقبال گسترده ی کارگران روبه رو شده است. اما درست در شرایطی که نیاز به اقدامات رادیکال تر و اراده ی مصمم برای ادامه حرکت بوده، رهبران اتحادیه سرشان را زیر برف کرده اند و حرکت را به شکست کشانده اند. این مساله بسیاری از فعالان و کارگران را آزرده و ناامید کرده است. در همه ی موارد فعالان و غالبِ کارگران مخالف عقب¬نشینی بوده اند، اما این مخالفت آن چنان قدرتمند نبوده که به اقدامی مستقل فراروید، یا بتواند رهبران اتحادیه را برای اعلام فراخوان اقدامی دیگر تحت فشار قرار دهد. البته اعتراض های موجود با پیروزی هایی همراه بوده است، اما این پیروزی ها در حدی نبوده که تعادل طبقاتی را تغییر دهد. این نبردها حاوی درسهایی است در پیوند با چگونگی فعالیت در محل کار، و مولفه های کلیدی در هر تحولی که میتواند در مبارزات آتی پدیدار شود.
انعطافپذیری کارگران، با وجود تعداد کم اعتصابها و الگوی مبارزات در چهار سال گذشته، نشان از آن دارد که پیکارهای مهمی پیشاروی ماست. مساله این است که آیا هر کدام از این مبارزات به نبردی با ابعاد و نتایجی فرا میروید که روحیه ی بخش وسیعی از طبقه کارگر را تغییر دهد؟ قانون جدید ضد اتحادیه که در پائیز ۲۰۱۵ در پارلمان مطرح شد، هرچقدر سختگیرانه باشد در عین حال از ترس و تدبیر طبقات بالا در برابر چشمانداز مقاومت طبقه کارگر حکایت میکند.
زمینههای سیاسی
همانطور که سایمون جویس به درستی یادآور می شود، تغییرات مهمی که در چارچوب ساختاری و قانونی صورت گرفته است، هم بر تعداد اعتصاب ها و هم بر مناسبات میان بوروکراسی اتحادیهها، نمایندگان و تودهی اعضا تاثیر می گذارد. این مساله عمدتا نتیجه شکست سالهای ۱۹۸۰ است که شرایط مقاومت را سخت دشوار ساخته است.
قوانین ضد اتحادیهای که در ۲۵ سال گذشته به تصویب پارلمان رسیده است، سازمان دهی رسمی/ قانونی اعتصاب را مشکلتر کرده است. این قوانین منابع مالی اتحادیهها را (در صورت نقض قانون) هدف قرار داده و از این طریق بوروکراسی اتحادیه را بهسوی کنترل بیشتر حرکت های کارگری سوق داده است. قوانین جدید ضد اتحادیهای با هدف سخت تر کردن شرایط مقاومت و سازمان دهی اعتصاب طرح ریزی شده است.
اما تغییر در قوانین به تنهایی نمیتواند توضیح قانع کننده ای برای این مساله به دست دهد که چرا تعداد اعتصاب ها تا این حد افت کرده است. مسالِهی مهم و بااهمیت تر “وضعیت آگاهی سیاسی و طبقاتی” و “اعتماد به نفس” نمایندگان و توده ی کارگران است. امروزه نمونههایی وجود دارد که کارگران (بدون توجه به اینکه رهبران اتحادیه چه میگویند) راسا ابتکار را در دست گرفته، از قانون سرپیچی کرده و پیروز شدهاند.
وقتی کارگران در حرکت خود مصمم هستند، نه قوانین ضد اتحادیهای و نه توانایی بوروکراسی اتحادیهای نقش تعیین¬کننده ای ایفا نمی کند. مساله مهم این است که آیا کارگران رویهم رفته از اعتماد به نفس برای اقدام مستقل از بوروکراسی و یا سرپیچی از قانون برخوردارند یا نه. حرکت های کارگری گواهِ توانمندی کارگران است، اما هیچ یک از آنها در حد و اندازه ای نبوده است که بتواند عمومیت یابد و یا بر فکر و عمل بخش وسیعی از کارگران تاثیر بگذارد و یک نیروی مادی متمایز ایجاد کند که در مجموع تعادل قوای طبقاتی را برهم زند. برای اینکه این اتفاق بیفتد چیزی لازم است که یخهایی را که در ذهن بسیاری از کارگران و فعالان در ۲۵ سال گذشته شکل گرفته است درهم بشکند؛ یخهایی که ذهن بسیاری از رهبران و مقام¬های اتحادیه را منجمد کرده است.
اینکه این تغییر چگونه رخ می دهد، الگوی یگانه ای وجود ندارد. تنها با اطمینان میتوان گفت که در دوره هایی سطح اعتصاب ها افزایش مییابد. این صرفا خیال اندیشی نیست، بلکه تمام تجربه های تاریخی این مسیر را نشان میدهد. ممکن است که در بریتانیا بهگونهای غیرمترقبه برای دورهای طولانی سطح اعتصاب ها پایین باشد، اما این وضعیت تغییر میکند. اینکه چگونه این اتفاق خواهد افتاد، از پیش مقدر نیست. و آنچه سوسیالیست ها باید هم اکنون برای تسریع ظهور آن انجام دهند، نیازمند تفکر دقیق است. برآمد و گسترش جنبش ها از مسیرهای متفاوتی می گذرد. از پیروزیهای کوچک و پیوسته در این یا آن نبرد، میتواند تشکلی ساخته شود که راه پیشروی های بعدی را هموار کند؛ همانگونه که برآمد دهه ی ۱۹۷۰ در بریتانیا اتفاق افتاد. نمونه ای دیگر، انفجار مبارزات در سال ۲۰۱۱ بود که نشان داد که چگونه تعامل پیچیدهی جنبشهای سیاسی گسترده تر، در بریتانیا و در سطح بینالمللی، پا گرفتن برخی حرکت ها از طریق بوروکراسی اتحادیه ها که خود زیر فشار کارفرمایان و دولت قرار داشت، و ابتکار و تحرک چپ، در ترکیب با یکدیگر توانست مبارزه ی چشم گیری با ظرفیت تغییر وضعیت خلق کند. و یا در میانه ی دههی سی قرن گذشته، وضعیت فرانسه با اعتصاب های تودهای ژوئن ۱۹۳۶ به ناگهان تغییر کرد. این اعتصابها که فرانسه را لرزاند، پیروزیهای بی اندازه مهمی برای کارگران به ارمغان آورد. این مبارزه نه از درون جنبش های پیشین شکل گرفته بود و نه از داخل محیط های کار، بلکه ره آورد یک بسیج سیاسیِ موفقیتآمیز برعلیه فاشیسم بود که اعتماد به نفس تازهای در لایههایی از طبقه کارگر بهوجود آورد و سپس با انتخاب دولت جبهه مردمی روحیه ی مردمان را تغییر داد و هم چون اخگری آتش مبارزه را برافروخت؛ مبارزه ی گسترده ای که به تمامی موقعیت حاضر را دگرگون کرد.
امروزه، در شرایطی با یورش جدید و بی امان ریاضت اقتصادی روبرو هستیم که در پی واکنش اسف بار رهبران اتحادیه به اجرای سیاست ریاضت اقتصادی در پنج سال گذشته و بر باد دادن شانس پیروزیهای واقعی در سالهای ۲۰۱۱ و ۲۰۱۴، سطح مقاومت نازل است. پیروزی قاطع جرمی کوربین نشان از امکان یک چشمانداز جدید سیاسی و مقاومتی امیدبخش دارد. سوسیالیستها باید هر فرصتی را برای ساختن تشکل و به حرکت درآوردن کارگران در محیط های کار غنیمت شمارند. هر چند که سطح عمومی مبارزه نازل است، اما مبارزه هم چنان جاری و زنده است. ابتکار، فعالیت و رهبری در پایهها امری حیاتی است.
دو نکته ی دیگر که امروزه از اهمیتی ویژه برخوردار است عبارت ست از: اول، ساختن شبکهها و برقراری پیوند میان آنها و عمومی کردن مقاومتها. این بدان معناست که هم بستگی مسالهای کلیدی است؛ تبلیغ ضرورتِ همبستگی با همه ی آن هایی که درگیر مبارزه اند در هر تعداد از محیط های کار که ممکن است، نه صرفا امری اخلاقی بلکه یک وظیفه ی سیاسی اساسی است؛ گسترش این ایده که مقاومت و مبارزه ممکن است؛ فرستادن پیام های پشتیبانی، جمع آوری کمک های مالی، سر زدن به تظاهرات و صف های اعتصاب (picket lines) که بخش بسیار مهمی از این وظایف است؛ شکل دادن و ساختن شبکه های محلی با روح هم بستگی و وصل کردن آن ها به یکدیگر، که میتواند نقشی کارساز در تداوم هر برآمد ناگهانیِ بزرگ در مبارزه داشته باشد.
دوم، دامن زدن به مسائل سیاسی گسترده در محیط های کار، و باز هم نه صرفا از دیدگاه اخلاقی، بلکه این کار میتواند در شکل دادن به ایدهها و سازمان دهی در درون و مابین محلهای کار و هم چنین بسیج کارگرانی که جز در صورت فراخوانی رهبرانِ اتحادیه فاقد اعتماد به نفس برای دست زدن به اعتصاباند، نقش اساسی ایفا کند؛ طرح لزوم سازماندهی علیه نژادپرستی به درون اتحادیه ها و محل های کار، که (علاوه بر آن که خود دارای اهمیت است) میتواند بخشی از کارگران را به عرصه ی فعالیت های بزرگ تری بکشاند. حمایت جمعی در محل کار از پناهندگان، یا درگیر شدن تعدادی از کارگران در محل کار در فعالیتهای ضدنژادپرستی، میتواند به بازسازی اعتماد به نفس و سازمانیابی در محل کار کمک کند. امروزه اتحادیه گرایی سیاسی باید رگه ی اصلی هر رویکرد جدی سوسیالیستی به مساله ی اتحادیه ها باشد.
یک ویژگی اساسی مبارزه در شرایط حاضر، به ویژه برای کارگران بخش عمومی از جمله بهداشت و آموزش، این است که چگونه حمله به خدماتی که این کارگران ارائه میدهند، دفاع سیاسی از این خدمات را به موضوع مرکزی مبارزه تبدیل کرده است. اعتراض به خصوصی سازی ها و بازاری کردن خدماتی نظیر بهداشت و آموزش به این معناست که مبارزه برای دیدگاهی متفاوت نسبت به آنچه این خدمات باید باشد (که ریشه در ویژگیهای “حرفه ای” دارد که بسیاری از این کارگران آن را ارزشمند می شمارند) موضوعی سرنوشت ساز در بسیجِ مقاومت است. این مبارزه نه فقط برای حفظ مشاغل بلکه باید برای حفظ خدماتی که به اعتقاد این کارگران ضروری است، اهمیت بیش تری یافته است.
و سرانجام، بحث های ناظر بر تغییر ساختار طبقه کارگر هرچند مهم است، اغلب اغراق آمیز است و قدرت تبیینی کمی برای درک موقعیت حاضر دارد؛ همینطور بحث های مربوط به تغییر چارچوبهای قانونی که اتحادیهها در درون آن عمل میکنند، گرچه واجد اهمیت است اما تعیین کننده نیست. دو مولفه ی گرهی سیاست یعنی شناختِ واقعیتِ تعادل نیروهای طبقاتی و “و وضعیت آگاهی سیاسی و طبقاتی” در میان کارگران – برای درک موقعیتی که در آن به سر می بریم، اهمیتی اساسی دارد.
با عطفِ توجه به تحلیل ارائه شده در بالا، اولویت های اصلی استراتژی سوسیالیست ها در محل های کار عبارت است از: سازمان دهی در پایهها؛ مبارزه برای ایجاد شبکه های همبستگی در هر محل و منطقه؛ دامن زدن به مسائل سیاسی گستردهتر در محیط های کار. این امر میتواند به سازماندهی و شکل دادن به ایده های بخشهایی از کارگران منجر شود که قادرند نقشی کلیدی در مبارزات آینده ایفا کنند. پیشروی در این راه بسته به این است که سوسیالیست ها به جای آن که در محل کار هم چون مفسرانی منفعل صرفا محتمل ترین مسیر وقایع را رصد کنند، در پی شکل دادن به وقایع برآیند. همانگونه که رزا لوکزامبورگ در یکی از آخرین سخنرانی¬هایش در سال ۱۹۱۸ یادآور شد: “شعار ما این است، در آغاز عمل بود.”
* متن اصلی و منابع آن را میتوانید در آدرس زیر ببیند. ترجمهی حاضر اندکی تلخیص شده است و تغییراتی جزیی در آن راه یافته است.